.خاطرات پدرم از گلستان سعدی :

.خاطرات پدرم از گلستان سعدی :

هرگه که یکی از بندگان گنه کار پریشان روزگار دست انابت به امید اجابت بدرگاه جل وعلا بردارد ایزد تعالی در او نظر نکند بازش اعراض کند بازش به تضرع وزاری بخواند ایزد تعالی فرماید یا ملا یکتی قد استحیت من عبدی و لیس له غیری  دعوتش را اجابت کردم وامیدش بر آوردم که از بسیاری دعا وزاری بنده همی شرم دارم .1

یک داستان از گلستان سعدی که پدرم همیشه برای ما میخواند :

درویشی پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد ومعلومی نداشت خرامان همی رفت و میگفت : نه به اشتر بر سوارم نه چو اشتر زیر بارم نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم نفسی میکشم آسوده و عمری گذرانم . اشتر سواری گفتش ای درویش کجا میروی برگرد که به سختی بمیری . نشنید وسر در بیابان نهاد وبرفت . چون به نخله محمود در رسیدیم اشتر سواررا اجل فرا رسید . درویش بربالینش آمد و گفت : ما به سختی به  نمردیم وتو بر بختی بمردی ؟

یک ترانه که پدرم میخواند :

گچن گجه منه همبزم بیرسیمین بریدی 

مه جمالونن طلعتی منوریدی

بیر الده طره طرا بیر الده ساغریدی

برگ درختان سبز درنظر هوشیار     هرورقش دفتریست معرفت کردگار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.